سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهاب وشهریار

غروب صبحگاه

  • غروب صبحگاه

   ........     هوا داشت کم کم تاریک می شد رو به مغرب می رفت و خورشید داشت از پادگان دو کوهه خداحافظی می‌کرد. اومد دنبالم، گفت بیا بریم نماز جماعت و کمی با هم قدم بزنیم. از جا بلند شدم گفتم خیلی خسته ام، تازه از شهر اومدم و کلی خرت و پرت برای بچه های گروهان گرفتم، بار سنگین را با خودم کشیدم حالش و ندارم. گفت اینقدر تنبلی نکن، اینقدر از این روزها بیاد و بره که بدون من نماز بخونی، قدر این  نمازهایی که با هم می خونیم را بدون. او از من کوچکتر بود ولی زود بزرگ شد، آنقدر بزرگ که در وصف هم نمی گنجد. یادمه وقتی از روستای لپه زنک برای شرکت در برنامه های بسیج می اومد فرون آباد یکی از  دوستان می گفت چه عشقی داره. قدش اندازه اسلحه ژ-3 است. اما خیلی زود بزرگ شد. بگذریم. دست منو گرفت و من رو بلند کرد و گفت بریم این زمین صبحگاه باند پرواز عاشقاست، خوش به حال اونا که موتورشون نسوخته و به آسانی از این باد پرواز می کنند. بین راه که می رفتیم یکی از بچه ها اومد گفت گردان مقدادی کیه؟ بعد از نماز میریم منطقه، سریعتر نماز رو بخونید و جلو ساختمان تیپ 1-عمار به خط شید. یکی از بچه ها زیر لب گفت :(که بیشتر شبیه غرغر بود)، بابا این عملیات کو؟ میریم خط و برمیگردیم. ماموریت بچه ها داره تموم می شه اما  عملیات نشد. مثل همیشه است. در همین حال قاسم به من گفت وحید از الان تا آخر عمر اگه عملیات نشه من از منطقه تهران بیا نیستم. ماموریت صوریه اصل حفظ نظامه ، اصل عشق که باید بجوشه، نگاهی به صورتش کردم درخشش در زیر خیسی آب  وضوش رو تو صورتش دیدم ، هنوز مست آن شراب طهورم. بله آن روز، روز 11 بهمن سال 1361 بود بعد از وضو رفتیم نماز خوانیدم. آن روز شهید اسلامی فر چه زیبا اذان می گفت." الله اکبر الله اکبر کبیراً کبیراً کبیراً . لااله الاالله جل جلاله ربی و عظمه شان. اشهدان محمد رسول ا... (ص). اشهدان علیا حجه اله. ولایت علی بن ابی طالب حسنی و من دخل حسنی آمن من عذابی. حی علی الصلوه. ان الصلوه تنهی عن الفحشا و المنکر. حی علی الفلاح اجلوبالصلوه. قبل از موت وبه توبه قبل ازفوت. حی علی خیرالعمل: خیر عمل ولایتک یا اباالحسن. الله اکبر الله اکبر. لا اله الا الله.

قاسم گفت :عجب زیبا اذان می گه خدا خیرش بده. نماز خوندیم و موقع برگشت از نماز آهسته قدم بر می داشتیم. به گردان مقداد رسیدیم پرسیدیم که همه گردان ها میرن خط؟ یکی از فرمانده هان گردان مقداد گفت: نه فقط تیپ 1 عمار میره .

رفتیم قاسم وسایل شخصی که یک ساک بود جمع آوری کرد و با محسن و غلام و هاشم با هم رفتن توی ستون  و من هم چنان مات و مبهوت و دل شکسته و نگران به قاسم نگاه می کردم وبه گفته هاش فکر می کردم. « از جلو راست نظام» این صدای یکی از مسئولین گردان مقداد بود. (شهید) صدای بچه های گردان. فرمانده: « به جای خود» برادرا با ستوان یک به سمت اتوبوس ها حرکت کنید و انشاءاله تا مقصد کسی از اتوبوسها خارج نشه. کل گردان یک صدا این بیت رو شروع به خواندن کردند: (هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله     هرکه دارد به سرش شورونوا بسم الله). گردان مقداد به سمت اتوبوس حرکت کرد و قاسم هر چند قدمی که می رفت برمی گشت و به من نگاه می کرد. برای بار چندم که برگشت از ستون بیرون اومد و با هم روبوسی کردیم و سرش رو گذاشت روی شانه ام و آرام گفت حلالم کن. حلالم کن. من هم بغلش کردم و چند قطره اشکی روی لباسش ریختم و بی صدا گفتم تو هم رفتی. چند دقیقه همین طور گذشت. سرش رو برداشت دیدم بعض کرده اشک های من رو دید سرش رو پایین انداخت، گفتم شفاعت یادت نره. گفت دعا کن. بعد از چند لحظه گفت نه هنوز نگرانم که در این چند سال عوض شده باشم و چیزی برای اینکه ................. بگم نداشته باشم.

 اما گردان رفت و در دهکده رسول مستفر شد و عملیات والفجر مقدماتیدر روز 19/11/68 در منطقه فکه آغاز شد در همان شب اول که گردانها زدند به خط  دشمن با موانع زیادی روبرو شدند خوب منطقه رملی  بود و شدت درگیری به حدی بود که به وصف نمی آید. در این میان قاسم نیز به خیل عظیم مفقودین که به گفته امام عزیزمان «مفقودین محور دریای بیکران خداوندیند» پیوست.  

.........در یکی از روزهای اردیبهشت سال 1384 از صبح نگران بودم چون خواب دوستان شهیدم را شب قبل دیده بودم که خوشحالی می کردند. حدود ساعت 2 بعدازظهر بود که تلفن زنگ زد که مادر شهید  محسن سیری برادر زاده قاسم سیری پشت خط بود گفت وحید جان بیا . گفتم چشم چی شده؟ گفت از قاسم خبر آوردن گفتم چه خبری گفت بیا  وقتی رفتم گفت پلاک و وسایل همراهش .دیگه چشم به راهش نباش. نمیاد.( صدای آن زنگ تلفن را هر وقت به یاد می آوردم روی شانه ام سنگینی می کندو دلم خالی میشه ). آن روز  از دانشگاه تهران تا روستای سپه زنگ (جاده خاوران) را نفهمیدم چه جوری رفتم. .......دوستان قدیمی گردان یکی یکی اشکبار آمدند و هر بار یکی از یاران می رسید قطره های زمردی اشک روی گونه های صدفی دوستان سراریز می شد. آخه قاسم خیلی غریب بود و دوست داشتنی.

 از آن روز تا به حال به این فکر هستم:     

                 که کوه قاف کجا و من ضعیف کجا            کی  رسم به دوستان شهیدم که سیمرغند.

 """"""""""""""""""

.....................

با لاله که گفت حال ما را که چنین           دل سوخته و غرق به خون می آید

 ....................

چون لاله به خون نشست گر پیرهنم         چون چشـمه هزار پاره شده گر بدنم
مادر تـو عـجـب مــدار کاندر ره عشق         من کشته ی اسلام و شهـید وطنـم